تمام دلتنگی هایم را گوشه ای نهاده ام. امشب بهانه کرده ام به سوی تو بیایم.
کاش به جای آنکه همیشه انتهای بهانه ها باشی برایمان آغاز حادثه گردی. بگذار فریاد کنم که باخته ام تمام آنچه را که به من سپرده¬ای .
خدای خوبی ها وقتی کوه با آن همه سختی اش از به دوش گرفتن امانتت شانه خالی کرد، من چه گویم که همچون مترسکی به دست بادم.
و ندا میرسد: إصتنعتک لنفسی….
قلبم در چهارچوب تاریک سینه به لرزش درآمده است. خدای خوبم، اله من، تو مرا برای خود ساخته ای… وای بر من که همواره مهیای ساختن خود برای دیگران بوده ام.
رب من معشوق من، به مهلت ده بگذار تو را به عنوان بهترین عاشقانه ها تجربه کنم.
اله من مرا به خودم وانگذار .
دستانم را بگیر. که هر آنچه به من داده ای یا دست گرفتنش را نداشته یا آنقدر دستانم کوتاه بوده اند که ناقص دریافتشان کرده ام.
ادرکنی یا رب..
موضوعات: "دل نوشته" یا "ولادت حضرت علی اکبر"
مدت ها بود که هر دو تصمیمشان را گرفته بودند ، اما مثل اینکه عملی نمی شد. انگار قسمت نبود این دو تا رفیق با هم همسفر شوند….
صبح جمعه بود که خبر آوردند، بالاخره مقدمات زیارت فراهم شده و باید همگی حاضر باشند. سراسیمه به حجره حسین رفتم و گفتم: حسین جان عازمیم، وسایلت رو جمع کن. دل توی دلمان نبود. کتابها و جزوه ها خصوصاَ صرف و نحو رو ته ساک جاساز کردیم. آخه طبق عادت همیشگی مون یه پای مباحثات درسیمون صرف و نحو بود. صبح دوشنبه رسیدیم عراق.. غربت عجیبی داشت همین دیار! سرزمین بی وفایی ها و ناباوری ها ….سرزمینی که با تمام خاطرات تلخ و حادثه های پر از درد، حالا ما به بودن آن امید داشتیم چون قرار است اماممان مهدی(عج) در آن ظهور کند…
وارد حجره طلبه ها شدیم. حسین وضو گرفت و دو رکعت نماز خواند نیّتش را نفهمیدم. گوشه ای نشست و کتاب کوچکی را بغل کرد. حسابی مبهوت شدم. حسین جان نماز ظهر و عصر بین الحرمین دیگه، انشاء الله. حسین گفت : نه خلیل جان من کار دارم باید به حجره ی استاد… بروم و فلان مسأله را بپرسم. همین جا نماز می خوانم. شما برو. با شناختی که از حسین و تمام عاشقی هایش با اهل بیت (علیهم السلام) داشتم، رفتارش مرا متحیّر کرده بود با گوشه چشم نگاهش کردم و گفتم چی شد داداش! تو که سر از پا نمی شناختی واسه دیدن اباعبدالله… چرا الان اینقدر این پا و اون پا میکنی. حسین گفت: برو خلیل جان برو میام.
سه روز گذشت. نمی دانستم توی دل حسین چه می گذرد. در حال تکاپو بود. برای زیارت مولا علی(ع) رفت، کاظمین رفت ، سامرا رفت …. هی رفت و بر گشت اما بین الحرمین نیامد. برای چه چیز نمی دانم. دیگر عصبانی شده بودم… این چه زائریه…چه دل گنده…
صبح روز چهارم بود . دیدم دستی آرام آرام شانه های مرا تکان میدهد … خلیل جان ، خلیل! پاشو رفیق واسه نماز صبح میخوام حرم باشم… چه عجب رفیق یادت اومد که اومدیم کربلا ! نسیم آرام و لطیفی در حال وزیدن بود. به گمانم خبر از یک روز متفاوت می داد. حسین آرام قدم بر میداشت و زیر لب ذکر میگفت. حالا دیگر رسیدیم بین الحرمین..به حضرت عباس (ع) سلام کرد و گفت قربان لب تشنه ات عمو جان. ربروی حرم امام حسین (ع) ایستادیم. دیگر کسی نبود و نبود.
حسین بود یه دنیا عاشقی…. گریه امانش نمی داد… نمی دانم چه شد که بین زائرای حرم… صدای گوش نواز رفیقم حسین طنین انداز شد. السلام علیک یا سیدی سالاری قلبی.. السلام علیک یا اباعبدالله و در همان حال بود که سکوت سردی تمام وجود او را فرا گرفت. رفیقم حسین سکوت همیشگی را اختیار کرد. نمی دانم بین او و این همه عاشقی چه گذشت. او در این چند روز مهیّای دیدار یار می شد. خوشا به سعادتش که از سر شوق به دیدار یار شتافت.
آخرین نظرات